هنر در طول تاریخ پیوسته در حال تحول بوده و هنرمندان هر دورهای بازتابدهنده فرهنگ و شرایط زمانه خود محسوب میشوند. قرن بیستم بهویژه شاهد دگرگونیهای بنیادین در مفهوم هنر و جایگاه هنرمند بوده است. در این دوران، با ظهور جنبشهایی نظیر داداییسم، سورئالیسم و هنر مفهومی، مهارت فنی که پیشتر ملاک اصلی هنرمندی تلقی میشد، جایگاه خود را به ایدهپردازی و مفهومسازی واگذار کرد. پژوهش حاضر که به شیوه توصیفی-تحلیلی و با بهرهگیری از منابع کتابخانهای انجام شده، در پی پاسخ به این پرسش است که آیا در هنر معاصر، مهارت فنی ناکارآمد شده و چه عواملی در این تحول نقش داشتهاند؟ بررسیها نشان میدهد که از دهه ۱۹۷۰ به بعد، هنر معاصر مسیر جدیدی را در پیش گرفته که در آن تاکید بر ایده و مفهوم جایگزین مهارت دستی شده است. بیانیه لارنس وینر۱ در سال ۱۹۶۸ که اعلام کرد «هنرمند میتواند اثری خلق کند، اثر میتواند ساخته شود، نیازی نیست قطعه ساخته شود» نقطه عطفی در این زمینه محسوب میگردد. همچنین تأثیر فلسفه دکارت۲ مبنی بر اولویت ذهن بر ماده و گسترش فناوریهای جدید در شکلگیری این رویکرد مؤثر بوده است. یافتهها حاکی از آن است که گرچه تعداد افرادی که خود را هنرمند مینامند در دوران معاصر افزایش چشمگیری داشته و روشهای متنوعی برای خلق آثار هنری پدید آمده، اما این بدان معنا نیست که مهارت کاملاً بیاهمیت شده باشد. بلکه تعریف مهارت تغییر یافته و شامل تواناییهایی نظیر درک مفاهیم، ارتباط مؤثر با مخاطب و استفاده هوشمندانه از ابزارهای نوین شده است. در نهایت، مخاطب آگاه با تحلیل دقیق آثار میتواند میان هنرمندان واقعی که قادر به ایجاد تأثیری ماندگار هستند و سایر افراد تمایز قائل شود.[1]